هانیه وهابی - داستان کتاب با ورود ایرج، نوجوانی پانزدهساله، به یکی از چادرهای جبهه و تلاش راوی برای شناخت بیشتر او شروع میشود.
این تلاش خیلی زود به نهایت میرسد و تنبلی ایرج کمکم همهی بچههای گردان را عاصی میکند. داستان ماجراهای طنز و شوخیهای میان رزمندههاست:
تازه چشمانم گرم خواب شده بود که ناگهان یک نفر با داد و فریاد، مثل گلوله پرید داخل سنگر و گفت: «ای وای، بدبخت شدیم! دایناسور! اژدها!» و افتاد روی شکمم.
از درد به خود پیچیدم. ایرج بود که هوار میزد و سرخ شده بود. تمام سر و صورتش خیس عرق بود و با چشمهایی گشاد و موهایی سیخسیخ نگاهمان میکرد.
همهی بچهها از خواب پریدند و با حیرت، به او که میلرزید و هوار میکشید: «اژدها... اژدها!» خیره شدند.
هوای سنگر دم کرده بود و همینجوری عرق میریختیم. ایرج دستم را گرفت و بریدهبریده گفت: «رجبجان! بدبخت شدیم. یک غول بیابانی بیرون است. یک اژدها آنجاست! بچهها را بردار فرار کنیم!»
بلند شد و بنا کرد به دویدن در داخل سنگر. آه و نالهی بچهها بلند شد که «وای سرم»، «شکمم». گیج و منگ نشستم. اصلا نمیدانستم چه شده و منظور ایرج از اژدها چیست.
رستمی با سر و صدای ایرج بلند شد. ایرج تا او را دید، دوید طرفمان. هنوز دو قدم نیامده، پایش پیچ خورد و با سر فرود آمد روی کمرم. نفسم بند آمد.
ایرج مهلت نداد و دوباره نفسزنان فریاد زد: «برادر رستمی! اژدها... بلند شو بچهها را بردار فرار کنیم. بدبخت شدیم! خودم دیدمش! مطمئنم که عراقیها را خورده و حالا دارد میآید سروقت ما.»
آیا عراقیها موفق میشوند در یک حمله نیروهای ایرانی را غافلگیر کنند؟!
ایرج خسته است | نویسنده: داوود امیریان | ناشر: انتشارات سورهی مهر